آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

شیرین ترین میوه مامان و بابا

قثصضشسیبلتم

پسرم وروجک شیرین شده

مامان از یه فرصت کوچولو استفاد کرد آخه وروجک شیطون بعد کلی ناز آوردن خوابش برد وای عزیزم خیلی شیطون شدی تازگیا دیگه راحت چهار دست و پا به شیوه خودت که هنو دستات قدرت نداره بیشتر بلند کردن پاهات بعد پرش تموم خونه رو دور میزنی به قول خان عمو کانگورویی شدی  دست به هر چیزی میزنی پر انرژی خستگی ناپذیر تا عصری که تموم انرژی مامان میگیری و بعدم پدری که انقد برات دلقک بازی در میاره تو هم پا به پاش میخندی و بپر بپر میکنی شیرین زبون مامانی تازگیا دد دد و ممه ممه بب بب میگی با اون دو تا دندونت واقعا بانمک و شیرین شدی خب عسل وروجکم اجازه بیشتر نوشتن به مامانی نمیدی بیدار شدی و بازی میخای پس تا یه فرصت دیگه بوس قندکم آرتین جونم در حال شیطنت ب...
25 شهريور 1391

پسرم وروجک شیرین شده

مامان از یه فرصت کوچولو استفاد کرد آخه وروجک شیطون بعد کلی ناز آوردن خوابش برد وای عزیزم خیلی شیطون شدی تازگیا دیگه راحت چهار دست و پا به شیوه خودت که هنو دستات قدرت نداره بیشتر بلند کردن پاهات بعد پرش تموم خونه رو دور میزنی به قول خان عمو کانگورویی شدی دست به هر چیزی میزنی پر انرژی خستگی ناپذیر تا عصری که تموم انرژی مامان میگیری و بعدم پدری که انقد برات دلقک بازی در میاره تو هم پا به پاش میخندی و بپر بپر میکنی شیرین زبون مامانی تازگیا دد دد و ممه ممه بب بب میگی با اون دو تا دندونت واقعا بانمک و شیرین شدی خب عسل وروجکم اجازه بیشتر نوشتن به مامانی نمیدی بیدار شدی و بازی میخای پس تا یه فرصت دیگه بوس قندکم آرتین جونم در حال شیطنت با ع...
25 شهريور 1391

پنج ماهگی نفس مامانی و پدریش

عزیزم مامان چند وقتیه فرصت نکرده برات بنویسه آخه تو خونه آقا جون انقد دوربرمون شلوغ بود و خوش میگذشت که نشد بنویسم اما چند هفته ای هست که با دایی محسن باکلی خاطرات برگشتیم این روزا هم که پسمل نانازم همه وقتمو پر کرده. اون روز برگشت پدری با عمو جواد تو ملایر بی صبرانه با کلی دلتنگی منتظرمون بود جوجو کوچولومون روزای اول دلتنگی واحساس غریبگی میکردی با خونه حتی با پدری آخه به اونجا عادت کرده بودی. این موضوع پدری رو عصبی کرده بوداما انقد باهات بازی کرد که باهاش دوست شدی . خلاصه این وروجک ما تو 10ماه رمضون 5 ماهه شد و ما این روزا رو کنار دایی محسن سپری میکنیم با شیرین کارای آرتین خان کلی سرگرمیم. اینم یه عکس از 5 ماهگی آرتین خان تو چمن پارک ...
25 شهريور 1391

لکه نارنجی

فداش بشم پسر گلمون یه روز حسابی منو پدری رو نگران کردی یکی دور روزی بود پوشکتو که باز میکردیم یه لک نارنجی رو پوشکت بود زودی به دکتر صالح زنگ زدیم و یه وقت برا چکاب ازش گرفتیم عصری به همراه دایی با کلی نگرانی پیش دکتر رفتیم آقای دکتر هم بعد چک کردن گفت نگران نباشید طبیعیه و جای نگرانی نیست و پسر گل به این بشاشی و و خوش خلقی همه چیش ردیف و وزنشم 8 کیلو و 300 و ما با خوشحالیه تمام راهیه خونه شدیم . ایشاله همیشه همه کوچولو های دنیا سلامت و شاد باشند بوس
11 شهريور 1391

واکسن 6 ماهگی گل پسر

آرتین خان ما داره روز به روز بزرگتر میشه قربونش برم یه جورایی خیلی خوشحالم اما به قول یه بنده خدا وقتی فکر میکنم دلم برا همه این روز ا و شیطنتای تو این سنت تنگ میشه هر روز یه شیطنت جدید خدا نمدونی چقد برا منو پدری لذت بخش و زندگیو قشنگتر میکنی قربون قهقهه زدنت وقتی پابه پای خنده های پدری می خندی وقتی زیادی خوشحالی با تمام وجود زور میکنی و جیغ میزنی وقتی هم ناراحتی هم همینطور داد میزنی موقع شیر خوردن دستات آروم و قراز نداره به موها و لباس و سرو صورت مامان چنگ میندازی وقتی انگشتامونو محکم میگیری یه حس خوب که نمیدونی چقد آرامش بخش. عاشق باد کلر وقتی به صورتت میخوره سر ذوق میای .تو خوابم هزار بار دور خودت میچرخی و یهو نصف شب بیدار میشی با زب...
11 شهريور 1391

دندونای شیرین عسلمون

خوشگل ملوس مامان بلاخره بعد این همه اذیت شدن از وقتی که خونه مادر جون بودیم و بهانه گیری میکردی و می می مامان نمیخوردی و مادری شیشه و پستونکو که در عوض می می مامانی میخواستی با کلی دردسر ازت گرفت و این روزا هم به همه چی حمله میبردی تا به لثه هات بزنی و مدام انگشتاتو میخوردی و رو شونه های پدری عاشق شونه خوردن پدر بودی خلاصه بعد این همه اذیت شدن کوچول موچولمون یه روز صبح که از خواب بیدار شدی و دست مامان گاز گرفتی مامان فهمید دندونای دردونش زده بیرون.از ذوق زیاد اول به پدر سر کار زنگ زدم کلی ذوق کرد بعد برا همه جار زدم و همه از راه دور کلی برات ذوق و احساس دلتنگی کردند و بعد آخر همون هفته مادر بزرگ زحمت یه آش دندونی خوشمزه رو ترتیب داده بود ...
11 شهريور 1391

لکه نارنجی

فداش بشم پسر گلمون یه روز حسابی منو پدری رو نگران کردی یکی دور روزی بود پوشکتو که باز میکردیم یه لک نارنجی رو پوشکت بود زودی به دکتر صالح زنگ زدیم و یه وقت برا چکاب ازش گرفتیم عصری به همراه دایی  با کلی نگرانی پیش دکتر رفتیم آقای دکتر هم بعد چک کردن گفت نگران نباشید طبیعیه و جای نگرانی نیست و پسر گل به این بشاشی و و خوش خلقی همه چیش ردیف و وزنشم 8 کیلو و 300 و ما با خوشحالیه تمام راهیه خونه شدیم . ایشاله همیشه همه کوچولو های دنیا سلامت و شاد باشند بوس
25 مرداد 1391
1